۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

وقت آن شد که عزم کار کنیم


مسابقه بین خاطرات لذت و خاطرات رنج وقتی که در خلسه کامفرت زونت هستی.یک چیزی مثل در جستجوی زمان از دست رفته. منتها یک جستجوی بی انگیزه. بعد با خودت فکر می کنی برای چی نباید این مسابقه رو تعطیل کنی. شاید  فقط از بریده شدن از جامعه انسانها می ترسی شاید این احساس نئشگی به وجود همون مسابقه بستگی داره. اصلا شاید همین مسابقه هم صرفا یک نمایش تخمیه چون می ترسی، چون نیاز به نمایش دادن داری و در عین حال وجودش رو نداری تا یک نمایش واقعی ترتیب بدی شاید هم اصلا نیازی نمی بینی که یک نمایش واقعی ترتیب بدی.شاید نمایش واقعی اصلا وجود نداره. شاید مرگ بهترین چیز دنیاست. شاید ادای روشنفکرای مغموم رو در آوردن بهترین راه زدن مخ دخترهای کسخوله شاید هم انتقاد از وضعیت روشنفکرهای مغموم و تبری جستن از اونها روش بهتری باشه. اصلا چرا باید دکمه انتشار رو فشار بدم؟ به نظرم این یک تصمیم پدیدارشناسانه است. در این دنیا چیزی واقعی تر از درد وجود داره؟ چرا واقعی بودن مهمه؟الان از مرگ نمی ترسم؟ الان از اینکه از مرگ نمی ترسم خوشحالم؟ الان از اینکه درد جاودانگی ندارم ناراحتم؟ من کسخول ترم، میگل اونامونو یا بهاء الدین خرمشاهی؟یوگا می گا وی گا. توی دامش می افتی دوباره. اون زیرکه؟ تو احمقی؟ این یک توافق بین شماست؟ هیچوقت دلت خواسته از روش بپری و بگی زیرکی من از تو حماقت تو از من. شاید هم هی دارین از روی هم می پرین. کسی صدای من رو می شنوه؟! هیچکی مخش نخورده؟ من کیو بکنم؟
پ.ن: اون توپ ژنرال بود. این هم توپ ماست شاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر