۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

سه شنبه نهم آذر 89


از امروز رسما خانه به دوشی من آغاز شد. صبح 2 ساعتی را در پارک نزدیک خانه گذراندم. برای من این 2 ساعت مصداق تعطیلی در معنای واقعی آن بود. فرصتی برای رها کردن ذهن. برای اینکه فارغ از فشارهای محیط اطراف و از آن مهم تر، برنامه ریزی های من، برای خودش هر جا که می خواهد ول بگردد و بچرد. از فلسفه تا ریاضیات، از فیزیک تا اقتصاد و در این بین حتی سرکی هم به رویاهای عاشقانه نهفته در قلب من بکشد. از این واقعیت بسیار دم دستی که تعطیلات خیلی وقتها در واقع عبور کردن از دام اپتیممهای لوکال و افزایش شانس برای دستیابی به اپتیمم های گلوبال است که بگذریم، در یک لایه عمیق تر بین این تامل و از بالا به تصویر عمومی نگاه کردن که در روح تعطیلات هست با معنای انسانیت ارتباطی برقرار است. در این بین البته سطح میانه ای هم وجود دارد. نسبت تعطیلات و رفع خستگی ذهنی، وقتی می گویم خستگی ذهنی مقصودم خستگی ناشی از تنشی است که خود نتیجه تلاش ما برای مهار افکار در چارچوبهایی است که بواسطه و وسیله خودآگاهی برای کنترلشان ترسیم می کنیم.
بعد از رفتن مهمان به خانه برگشتم و حقیقتا تصمیمم بیشتر بر یللی تللی خواندن بود، اما تلفن کارفرمای محترم چرت مرا پاره کرد و من برای برگزاری جلسه ای که دیروز لغو شده بود به محل سازمان کارفرما مراجعه کردم. جلسه بسیار بدی بود. دو آدم اصلی ای که اگر توافق شکل بگیرد مستقیما با آنها مواجهم اصولاً آدمهایی با اذهان کند و آشفته بودند؛ کار یک داور بی سواد فوق العاده پرمدعا داشت و سرپل من در آن سازمان هم آدم فوق العاده محافظه کار و دست به عصایی بود. حقیقتا الان که فکر می کنم می بینم خودم هم خوب جواب ندادم، چرا که اصولا فکر نمی کردم در برابر چنین پرسشهای احمقانه ای قرار بگیرم. در این مملکت وقتی به تو  آر.اف.پی می دهند، به جای اینکه بر اساسش پرپوزال بنویسی؛ اول باید بنشینی و خود آر.اف.پی را چکش کاری کنی و گرنه برای دفاع از پرپوزالی که بر اساس آن نوشتی دچار مشکل جدی می شوی.
با خستگی و گرسنگی زیاد به خانه برگشتم و با عجله و تنش برای یافتن سرپناه جستجوهایی کردم. لعنت به این اخلاق دقیقه نودی من. بالاخره در یک هتل درجه 2 جایی پیدا کردم. خیلی کوچکه، اصلا لوکس نیست و دایره سرویسش هم خیلی محدوده؛ اما، خوشبختانه تمیزه و این خودش خیلی خوبه.
امشب یک ویدئو از چمران دیدم، مصاحبه ای بود که بعد از مجروحیتش گرفته بودند ازش. بنده خدا حالش خیلی خراب بود. در مورد رشادتهایش دروغهای احمقانه می گفت. دروغهایی که آدم از روی شارلاتانی و پدرسوختگی نمی گوید. ناشی از آشفتگی حاد روانی است. اون تیپ ( روشنفکرهای مذهبی) به نظرم همه خل و چل بودند، اما فکر می کنم خل و چل ترینشان به جنگ مامور کردند. در یک جمله می توانم بگویم رقت بار بود. قبل از دیدنش تصور دیگری داشتم. این نشان می دهد زوایای پنهان و تاریک تاریخ جنگ چقدر زیادند.
بنده به دلیل عدم دسترسی به اینترنت تصویر از وقایع سیاسی و اجتماعی مهم این روز ندارم.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر