۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

من، مچاله شدگی، هگل، پدیدارشناسی وجودی و باقی قضایا


پیش از این درباره بیماری خوب که چی در این وبلاگ نوشته بودم. این بیماری بعضی وقتها یک درگیری موضعی و در سطح پرسش از کارکرد ایجاد می کند؛ اما بعضی وقتها هم درگیری های وسیعی ایجاد می کند و به عمقی کمتر از پرسش درباره معنای عمومی زندگی هم قانع نمی شود( امروز از آن روزهای بد است). در این شرایط احساس می کنم زندگی و شخصیتم مثل یک قوطی خالی است که در فقدان معنا هر لحظه ممکن است در برابر فشار «واقعیت وجود دنیای بیرون» در خود مچاله شود. در سمت دیگر ماجرا هم وقتی می گویم معنای زندگی، دنبال چیزی بیرون از زندگی نیستم که به آن چنگ بیاندازم. ماجرا بیش از هر چیزی شاید تمایل برای تکرار تجربه ای باشد که اصولا منشا تمایل شدید به تامل فلسفی بود؛ تجربه ای که می گفت تمام این جهان ، تمام آنچه در این جهان به مثابه وجود ادراک می کنی منشاء درونی دارد. خیلی شبیه ایده فرجام تاریخ هگل است و اتفاقا از این جهت که فارغ از تطور تاریخی اش با چیزی از جنس تامل در هنر دستیاب می نماید هم بیش از پیش هگلی است. به طور کلی این درونی کردن همه چیز برای من نوعی مستغرق شدن در تجربه هایی از پدیدارشناسی وجودی است. این اتفاق اصولا اتفاقی نیست که  تمام و کمال در متن تامل و تفکر فلسفی حادث شود؛ حتی امروز نمی دانم این پدیده فلسفه به مثابه فلسفه در کسب این ادراک چه جایگاهی دارد؟ شاید فقط صورتی از «ازخود بیگانگی» است که باید با پدیدارشناسی از روی آن عبور کرد، این روایت رادیکال تر از آن است که موافق طبع من باشد، شاید آنگونه که مارکس می گوید در دل خود مفهومی از جهان، از کلیت وجود ، دارد؛ صرف نظر از اینکه به قصد تغییر آن ایجاد شده یا خیر . من البته در این کلیت چیزی از جنس فضیلت یا قابلیت اتکا نمی بینم، صرفا برابر نهادی است برای جزئیات، در دور آوستی ادراک. این یادداشتها برای من شبیه وزنه های سربی ای هستند که به کناره لاستیک می چسبانند تا توزیع جرمش بالانس شود و موقع چرخیدن لرزش اضافه تولید نکند. اگر می بینید جایی بریده می شود که انتظارش را ندارید، یعنی تصور می کنید حرفی را که شروع کرده ام به پایان نرسانده ام، بدانید میزان و معیار تشخیص اندازه این وزنه در ذهن من بالانس شدن چرخ افکار است. در این وضعیت چرا این نوشته ها را عمومی می کنم؟. این هم چیزی است که درباره اش خواهم نوشت. اینکه می گویم درباره اش خواهم نوشت به این معنا نیست که مطلب عینا در ذهن من حاضر و آماده وجود دارد، فقط مجال طرحش نیست. من اینها را اینجا می نویسم چون دلم می خواهد و چون هیچ دلیل موجهی ندارم که جلوی دلم را بگیرم و چون در این مورد خاص به هیچ سطحی از بیماری خوب که چی مبتلا نیستم؛ اما، دوست دارم در مورد این خواهش دل، در مورد انسان به مثابه ادراک کننده و انسان به مثابه کنشگر و سطوح مختلف کنشگری و ارتباط اینها با هم، هم تاملی بکنم و البته در این باب که آن خواهش دل چقدر به این اراجیف مرتبط است و احساس می کنم دلم می خواهد نتایج آن تاملات را هم با شما در میان بگذارم. چرا؟، فعلا نمی دانم؛ اما، امیدوارم آن تاملات پاسخ سوال اخیر را هم روشن کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر