۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

جمعه پنجم آذر 89


از روز تعطیلی که شب قبلش را تا ساعت 3:00 در مهمانی بوده ای چه انتظاری می توان داشت؟
خانه کلی خرید و کار ضروری داشت که همه را بی خیال شدم و به جای پرداختن به این بطالتها یک نهار مطبوع و مفصل در یک رستوران کوچک و نه چندان مشهور، اما فوق العاده، با یک دوست خوب خوردم و بعد هم از جهت «تمام کردن» کار ، با همان دوست در سفرخانه جدیدالکشفم قلیان نه چندان مختصری کشیدم.
شیره کش خانه پیشین هم گویا مجددا باز شده ( همان که گفتم داف سنتری بوده برای خودش) تیمناً و تبرکا هم که شده مجدداً سری خواهم زد.
شب هم قدری قهوه تلخ دیدم. خنده هم کلا پدیده عجیبی است. من مدتهاست که با معنا و مفهوم آن درگیرم. یاد کتاب خنده برگسون افتادم. خیلی دنبالش گشتم و پیدا نشد. باید یک تلاش مجددی بکنم.
این تداعی معانی آخر مرا می کشد. از برگسون یاد پروست افتادم و یاد  اینکه زمان جلد دوم هم تمام شد و من هنوز حتی یادداشت اول را هم ننوشته ام. بعد از کیفیت زندگی اجتماعی هم شکایت دارم.
امروز از خبر سیاسی هم خبری نیست. فقط اینکه ظاهراً اوباما در جریان بازی بسکتبال دهانش به اف رفته است. از قدیم گفته اند چنین است آئین چرخ درشت.
شب داشتم با خودم فکر می کردم من از روحی که برای این یادداشتها در ذهن داشته ام بسیار دور شده ام و این بی میلی به نگارش از همین جا ریشه می گیرد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر